دوره كودكي  
  
مردي كه من او را به نام پدرم مي خواندم در شهر طبس يعني بزرگترين و زيباترين شهر دنيا, طبيب فقرا بود,و 
زني كه من وي را مادرمي دانستم زوجه وي به شمار مي آمد.اين مرد و زن, تا وقتي كه سالخورده شدند فرزند 
نداشتند ولذا مرا به سمت فرزندي خودپذيرفتند.آنها چون ساده بودند گفتند مراخدايان براي آنها فرستاده ونمي 
دانستند كه اين هديه خدايان براي آنها چقدرتوليد بدبختي خواهد كرد.  
مادرم مرا(سينوهه) ميخواند.

 

داستان دنباله دار(سینوهه)فصل 1

كه ,وي ,مرا ,مي ,شهر ,فرستاده ,كه من ,براي آنها ,ساده بودند ,چون ساده ,آنها چون

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سایت همه چیز برگزار کننده تورهای کویر و طبیعت گردی این وبلاگ جهت غنای بیشتر و اطلاع رسانی علمی با هماهنگی و همكاری استاد صیادی و همكاران سامان یافته است تریبون آزاد فیلم فجری ها برند آشیل کده ارشد مدیریت دولتی گرایش مالی و آموزش مدیریت جهادی sogol77 fileazh tamirkar20 اباریق- علوم قرآن و حدیث